۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

روایت بی‌پرده هنگامه شهیدی، هفت سال پس از بازداشت

هنگامه شهیدی، عضو حزب اعتماد ملی و از مشاوران مهدی کروبی در کودتای انتخاباتی سال ۸۸، پس از هفت سال برای نخستین بار روایت متفاوتی را از دوران سخت بازداشت خود پس از کودتای ۸۸، بیان کرده است.
به گزارش «سحام»، هنگامه شهیدی پس از هفت سال از بازجوی خود ملقب به «دکتر ۲۴۰» و تهدید او به «تجاوز» می‌گوید: «تنم یخ می‌زند از یادآوری سرمای سلول‌های سرد و یخی٢۴٠، دستم درد می‌گیرد از یادآوری مشت کوبیدن‌هایم بر در و دیوار ٢۴٠ و حنجره‌ام پاره می‌شود از فریادهایم بر سر بازجویی به نام دکتر ٢۴٠، منت گذاشته بود دکتر ٢۴٠ بر سر من که اگر در این سلول دو در یک در بسته که کسی غیر من و او آنجا نیست، به من تجاوز نمی‌کند از کرامت انسانی‌اش است و در حیطه اختیارش.»

هنگامه شهیدی
عضو حزب اعتماد ملی هم‌چنین از تلاش بازجویان برای «اعتراف اجباری» و سناریوی آنان برای متهم کردن کروبی و خاتمی در فرمان گرفتن از «ام آی سیکس» (سرویس امنیتی انگلستان) پرده برداشته است. وی می‌گوید: فشارها برای اعترافات متنوع اعم از اخلاقی و جاسوسی علیه سران اصلاحات (کروبی و خاتمی)، فشارها برای اقرار به جاسوسی و پذیرش این‌که ابلاغ دستور «ام آی سیکس» از سوی من به ستادهای موسوی و کروبی در جهت هدایت مردم به خیابان‌ها داده شده، چرا که من ۴ سال در انگلستان به تحصیل دکترا مشغول بودم.
متن کامل دل‌نوشته هنگامه شهیدی عضو حزب اعتماد ملی و از بازداشت شدگان پس از کودتای انتخاباتی سال ۸۸ در پی می‌آید:
هر سال در این روزها در فاصله ٢٢ خرداد تا ١٠ تیر شب‌ها تا صبح بیدارم و خاطرات دهشتناک ٨٨ به مانند فیلمی از جلوی نظرم می‌گذرد. بعضی وقت‌ها دوباره باز می‌گردم و فیلم را از ابتدا بازبینی می‌کنم، صحنه‌هایی را با دور تند و صحنه‌هایی را با دور کنُد مرور می‌کنم، برای تثبیت دموکراسی در این نظام تلاش کردیم اما ما را «وارداتی» خواندند. از انگلستان در فرصت مطالعاتی‌ام آمدم تا در کنار «مهدی کروبی» به عنوان مشاور و عضو ستادش به‌صورت قانونی فعالیت کنم تا احمدی‌نژاد رییس‌جمهور نشود، چرا که قابل پیش بینی بود استمرار دولت او زوال کشور را پیش رو دارد.
یادم آمد از ٢٢ خرداد ٨٨ و حمله به ستاد قیطریه و اعلام تقریبا رسمی ریاست جمهوری احمدی‌نژاد ساعت ١٠ شب ٢٣ خرداد و اعتراضات مردمی در مطالبه حقوق قانونی خود که مطالبه آرای‌شان بود.
ساعت ٢ بامداد ٢۴ خرداد و خودروی تویوتا کمری نقره‌ای که آمده بود مرا ببرد و البته موفق نشد و من بدون متوجه شدن آنها صبح زود موفق شدم به کمک دوستی از منزل خارج شوم.
٢۵ خرداد و وارد شدن از ورودی یادگار امام به سمت کانتینری که آقای کروبی بالای آن بود و ایشان با دیدن من از محافظان خواستند مرا محافظت کنند تا از آنجا دور شوم و مرا میان جمعیت بازداشت نکنند.
دو هفته میهمان دوستان مهربان و جانان بودم و در حال تمرین آمادگی ذهنی برای بازداشت، وصیت نامه‌ام را نوشتم و در نامه‌ای کارهایی که خانواده پس از بازداشتم باید مرحله به مرحله اجرا کنند را برایشان توضیح دادم، مرور می‌کنم… ٧ تیر ٨٨ بلیط بازگشت به لندن داشتم برای رفتن و دیگر نمی‌شد رفت، ۶٠ نفر در کل کشور برای پیدا کردن من به ادعای خودشان بسیج شده بودند و یادم آمد سخن مادرم که به آن‌ها گفته بود: «برای هر ٩٠٠ گرم وزن دختر من یک نفر مامور گذاشتید؟ مگر دختر من جانی است؟ مگر تروریست است؟»
٩ تیر رسما در میدان هروی ربوده شدم و مرا خواباندند در صندلی پشت ماشین! دلهره شدید داشتم از انتقالم به بازداشتگاه‌های غیرقانونی؛
نفس راحت کشیدم با دیدن سر در «زندان اوین» و از اینکه لااقل به مکان امنی برده می‌شوم، به یاد می آورم ۴۵ روز بی‌خبری خانواده‌ام و تا مرز جستجو در پزشکی قانونی پیش رفته بودند، آمارم در اوین ثبت نبود، مرور می‌کنم دو ماه و نیم انفرادی و وحشت از چوبه دار، خروج‌های نیمه شبانه از انفرادی به قصد ارعاب و تهدید به اعدام.
مرور می‌کنم اولین شب بازداشت که مرا در اتاقی بردند که شیشه‌های بزرگی داشت و انگار یک شکار چموش را صید کرده بودند و بازجویان اوین از خوشحالی همه پشت شیشه آن اطاق جمع شده بود و رفتارهای تحقیر آمیز همکاران‌شان در داخل و الفاظ رکیکی که برایم به‌کار می‌بردند و تحقیر مرا رسما و با لذت تماشا می‌کردند، به واسطه رفتارهای بازجویان و ضرب‌وشتم از فاصله ساعت ۴ تا ده شب فشارم به زیر پنج رفت و نیمه هوشیار شدم. بازجویان، زندانبانان زن را صدا زدند که بلندم کنند، روی پا نمی‌توانستم بایستم، زیر بغلم را گرفتند و مانند پارچه روی زمین و پله کشیدند و از زیرزمین ٢٠٩ بالا بردند و تحویل بهداری دادند.
به یاد می‌آورم عدم پذیرشم را از سوی بهداری ٢٠٩ و انتقال به بهداری اصلی اوین، بیست پتوی سربازی به رویم انداختند تا لرزش بدنم و سرمایی که در چله تابستان به علت افت شدید فشار و کاهش ضربان قلب بر بدنم افتاده بود مرتفع شود. مرور می‌کنم پیچیدن صدای پزشک بهداری در گوشم در حالت نیمه هوشیاری که با تلفن بر سر رییس ٢٠٩ فریاد می‌کشید: «آقای رییس! برای من جنازه آورده‌اند و من مسئولیتی قبول نمی‌کنم».
مرور می‌کنم سوزش آمپول‌های مکرر برای بالا آوردن فشار و ضربان قلب، دکتر مدام فریاد می‌زد: آتروپین! آتروپین!
فراموش نمی‌کنم انسانیت رییس ٢٠٩ و آمدن نیمه شبش به سلول انفرادی برای بررسی وضعیتم را و تاکید بر این‌که به هیچ‌وجه اعتراف دروغ علیه خودت و دیگران نکن حتی اگر جانت را از دست بدهی!
بیاد می‌آورم تغییر رییس ٢٠٩ در همان روزها را به‌واسطه اعتراض به وضعیت بازجویی‌های بی وقفه من و ضرب‌وشتم. انگشتانم سر شده از هر روز و هر روز رونویسی از نامه امیرالمومنین به مالک اشتر در مورد توصیه به عدل زمام‌دار و ارسال آن برای رییس جدید ٢٠٩ و دادستان تهران. سرم دارد می‌ترکد. دست از سرم بردارید! یادم می‌آید از فشارها برای اقرار و اعترافات تلوزیونی و شرکت در دادگاه فرمایشی. فشارها برای اعترافات متنوع اعم از اخلاقی و جاسوسی علیه سران اصلاحات (کروبی و خاتمی)، فشارها برای اقرار به جاسوسی و پذیرش این‌که ابلاغ دستور «ام آی سیکس» از سوی من به ستادهای موسوی و کروبی در جهت هدایت مردم به خیابان‌ها داده شده، چرا که من ۴ سال در انگلستان به تحصیل دکترا مشغول بودم.
جلوی چشمانم می‌آید پرونده ساختگی ۶٠٠ صفحه‌ای و ده‌ها تک نویسی کذب بدون هیچ مدرک مستند و مستدل حقوقی از جمله عدم اقرار خودم به هیچ جرمی، تنها موردی که حاضر به پذیرش شده بودم مصاحبه‌ای در مورد احمدی‌نژاد بود که در آن گفته بودم احمدی‌نژاد شأن و وجهه رییس جمهور ایران را در سطح بین‌المللی خدشه‌دار کرده است که به خاطر این جمله به اتهام توهین به رییس جمهوری به ۶ ماه حبس محکوم شدم.
یادم آمد از صدور قرار بازداشت من در ٢٠ خرداد یعنی دو روز پیش از انتخابات از سوی سعید مرتضوی، از ٢١ روز بازجویی ١٨ ساعته تیم ضد جاسوسی وزارت اطلاعات که هر روز هفت نفر در یک سلول دو در یک، سرم می‌ریختند و سوال پیچم می‌کردند و جان و رمقی برایم باقی نمی‌گذاشتند.
۴۵ روز دوران هم سلولی بودن با «فریبا» که شروعش از آغاز رمضان ٨٨ بود را مرور می‌کنم و روزهای ملاقات حضوری و کابینی و ذوق کردن‌مان برای بی‌ارزش‌ترین چیزهایی که از بیرون به دست‌مان می رسید. جلوی چشمانم به نمایش در می‌آید، تمرینات سخت خنده‌دار و گریه‌دار با فریبا که من نقش بازجو داشتم مقابل او و مرتب تمرین می‌کردم با او شب تا صبح درست مثل امتحان گرفتن از او برای این‌که کمتر آسیب ببیند و کمتر محکوم شود.
یادم می‌آید از محدودیت در ممنوعیت رفتن به دستشویی در روز بیش از سه بار و امتناعم از رفتن به سالن ملاقات به نشانه اعتراض. درد در بدنم می‌پیچد هنوز و هنوز درمان نشدم وقتی یادم می افتد هر روز و هر روز کمردرد و گردن درد داشتم و بیمار بودم و در راه بهداری اوین در حال تردد بودم و دل‌مان خوش بود به احتمال یک درصد دیدن دوستان‌مان آنجا. زیر زمین بهداری و فیزیوتراپی اوین و من و عماد باقی و عرب سرخی و امین زاده می آید در ذهنم و همین بهانه‌ای برای دیدار، تنم یخ می‌زند از یادآوری سرمای سلول‌های سرد و یخی٢۴٠، دستم درد می‌گیرد از یادآوری مشت کوبیدن‌هایم بر در و دیوار ٢۴٠ و حنجره‌ام پاره می‌شود از فریادهایم بر سر بازجویی به نام دکتر ٢۴٠، منت گذاشته بود دکتر ٢۴٠ بر سر من که اگر در این سلول دو در یک در بسته که کسی غیر من و او آنجا نیست، به من تجاوز نمی‌کند از کرامت انسانی‌اش است و در حیطه اختیارش.
سرمست می‌شوم از یاد آمدن روزی که در حیاط و هواخوری ٢۴٠ اتفاقی مسعود باستانی، عبدالله مومنی، جهانبخش خانجانی، هدایت‌الله آقایی و حمزه کرمی را دیدم و شیطنتم گل کرد در نشان دادن «علامت V» از زیر چادر زندان به آن‌ها و روحیه دادن‌شان. بوی مرگ می‌پیچد در مشامم وقتی ٨ روز اعتصاب غذا کردم و روز دادگاه در شعبه ٢۶ بیهوش شدم، یادم می‌آید از بند عمومی اوین و محکومیت ناعادلانه به شش سال حبس تعزیری…
و حالا هفت سال گذشت از آن روزها؛ روزهایی که در فاصله بین خرداد تا مرداد ٨٨ برای من و دوستانی که فقط در آن روزها بازداشت شدند قابل درک است و با بقیه دوران‌های بازداشت سایر زندانیان سیاسی قابل قیاس نیست. به هر حال هفت سال گذشت و رو سیاهی ماند به ذغال و من می‌دانم خورشیدمان دوباره طلوع خواهد کرد، من خدای این آسمان را می‌شناسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر