«مریم کریمبیگی» خواهر «مصطفی کریمبیگی» یکی از جانباختگان در اعتراضهای مردمی در عاشورای ۱۳۸۸، میگوید: «پس از گذشت هفت سال کماکان از آزار و اذیتها و تهدیدهای پیدرپی در امان نیستم.»
به گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی، این عضو خانواده «کریمبیگی» درباره آزار و تهدیدهای سیستماتیک از سوی نهادهای امنیتی گفته: «پیشتر در ۱۴ آذرماه ۱۳۸۹ پس از شرکت در مراسم سالگرد امیر ارشد تاجمیر در بهشت زهرا، به همراه مادرم شهناز کریمبیگی و تعدای از فعالین سیاسی و مدنی بازداشت و به اطلاعات شهر ری منتقل شدیم. در آنجا از ما بازجویی شد و پسورد ایمیل شخصی، فیسبوک و تمامی چیزها را از من گرفتند و پس از گذشت ساعاتی و پایان بازجوییها ما را آزاد کردند.»
خواهر «مصطفی کریمبیگی» در ادامه گفته: «پس از آزادی طی تماسی تلفنی با منزل که شماره صفر برای روی صفحه نمایان شده بود، مادر من را اینگونه تهدید کردند و به او گفتند همانگونه که به راحتی پسرت را کشتیم دخترت را نیز خواهیم کشت. آزار و اذیت آنها به قدری بود که در منزل قبلیمان واقع در میدان سپاه نیمه شب ساعتهای ۲ یا ۳ به دفعات مکرر زنگ درب منزل را میزدند و نگاه به دوربین میکردند و با حرکات انگشت ما را تهدید میکردند.»
«مریم کریمبیگی» اضافه کرد: «در سال ۱۳۹۳ در محل کارم از سوی یک سردار سپاه به دفتر احضار شدم و به علت نسبت داشتن و شباهت فامیلی با برادرم مصطفی به بهانه تعلیل نیرو اجازه کار از من گرفته و من را اخراج کردند.»
«مصطفی کریمبیگی» یکی از کشتهشدگان اعتراضهای مردمی در ۶ دیماه ۱۳۸۸ (عاشورا) در حوالی خیابان نوفل لوشاتو است که مورد اصابت گلوله از ناحیه سر قرار گرفت و جان باخت.
خواهرش درباره آن روزها میگوید: «پیکر برادرم را کالبدشکافی کرده بودند و اثر گلوله در پیشانیاش مشهود بود. همچنین با وجود سکونت ما در تهران، ماموران امنیتی اجازه دفن برادرم را در شهر تهران ندادهاند، به همین خاطر به ناچار مجبور شدیم او را هنگام غروب آفتاب در شهریار کرج، روستای وحیدیه (جوقین) امامزاده مهدی جعفر دفن کنیم. ماموران وزارت اطلاعات اقوام و بستگان ما را تهدید کرده بودند تا از اطلاعرسانی در مورد بردارم خودداری کنیم.»
«مریم کریمبیگی» ۲۷ ساله متولد ۱۳۶۷، دانشجوی دانشگاه آزاد تهران مرکز، رشته مردمشناسی از شاخههای علوم اجتماعی است.
این عضو خانواده «کریمبیگی» روز پنجشنبه ۳۰ اردیبهشتماه ۱۳۹۵، در یک پست فیسبوکی، روایت یکی از تازهترین موارد “آزار و اذیت و تهدیدهای نیروهای امنیتی” بر علیه خانوادهاش نوشته که در پی میخوانید.
دیوانهوار زنگ میزدند…
زنگ در خونه رو میزنن و من که احتمال اومدن مامان رو میدم جواب میدم، کیه؟ پشت در مردی با صدای کلفت و خشن میگه منزل کریم بیگی؟ میگم بله و سریع میگه که پستچی هست و نامه آورده، بهش میگم این وقت غروب و پستچی؟! با لحن تحکمآمیزی میگه: میگم بیا دم در، همون موقع تنم لرزید، لباس پوشیدمو خودمو سریع رسوندم دم در، هیشکی نبود، حتی عابر پیادهای هم ندیدم و اومدم داخل، اما ده دقیقه بعد زنگ خونه به صورت دیوانهواری زده میشد، تلفن دستم بود و با جیغ به مامان میگفتم که سریع خودشو برسونه خونه، و من باز هم خودمو ناتوان در مقابل تمام اتفاقاتی که بر سرم آوار میکنند دیدم. قبلا هم تهدید به کشته شدن شده بودم و شبهایم با کابوس خونی که از دهانم بیرون میریخت سپری شده بود و مادری که هرچه فریاد میزدم، هراسان دنبال جسمم میگشت.
من کابوسهایم را در بیداری زندگی میکنم و برای ادامهی این کابوس در بیداری، سربازان گمنام، از هیچ کوششی دریغ نمیکنند…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر