ضیانبوی:
این جهان برای کسی که فکر میکند کمدی و برای کسی که احساس میکند تراژدی است… «هریس والپول»
١-«همه اش تقصیر این لبخند احمقانه بود..» اعتراف میکنم که تمامی رمان آناکارنینا برای من بنوعی تحت تأثیر درخشش و جذبه این جمله و کاربردش در همون صفحات ابتدائی کتاب بود. یعنی لحظه ای که همسر ابلونسکی متوجه خیانت شوهرش میشه و با عصبانیت و ناراحتی زیاد او رو مورد بازخواست قرار میده ولی تنها واکنش ابلونسکی لبخندیه که ناخود آگاه به لب می آره… البته چند لحظه بعد متوجه نسنجیدگی و شاید هم وحشتناکی رفتارش میشه اما خب دیگه کار از کار گذشته و اتفاقی که نمی بایست افتاده .. اینجاست که ابلونسکی خودش رو ملامت میکنه و میگه: «همه اش تقصیر این لبخند احمقانه بود ..»
تجسم این موقعیت در عالم واقع ما رو به این نتیجه میرسونه که واکنش ابلونسکی، شاید سنگین ترین و دردناکترین رفتار ممکن از نظر همسر وفادارش بود. شاید اگه او در دروغی آشکار کل مسئله را رو انکار میکرد و لحن تهاجمی به خودش می گرفت و یا اینکه قضیه رو می پذیرفت و توجیهی براش ارائه میکرد، قضیه اینقدر سنگین به نظر نمی رسید که با یک لبخند، کلیت مسئله و حواشی اش را تحقیر کرد! لبخند زدن در چنین شرایطی، نشانهی بیوزن انگاشتن مسئله ایه که ممکنه برای دیگری فراسوی تاب و توانش، سنگین و با اهمیت بنظر برسه .. نوعی تحقیر ناخود آگاه و ناخواسته در این واکنش هست، که تحملش برای غالب آدم ها به سادگی ممکن و میسر نیست.. نوعی برخورد میان سبکی و سنگینی که تقابل میان آنها از نظر کوندرا، اسرارآمیزترین و مبهم ترین تضادهاست …
۲-سال ۹۲ وقتی برای تفهیم اتهام در مورد نوشته های زندانم به دادگاه رفتم، اشتباهی از جنس ابلونسکی مرتکب شدم. یادمه همون اوائل جلسه، بازپرس پرونده با ژستی جدی و لحنی تحکم آمیز ازم سوالی پرسید و من که هنوز نتونسته بودم با اونهمه جدیت و رسمیت قاضی و فضای دادگاه ارتباط برقرار کنم، به ناگهان و ناخود آگاه خندیدم! خندیدنی نه خیلی فراتر از یک لبخند معمولی، اما همونقدرش هم اینقدر با فضای حاکم بر دادگاه تناقض داشت که سبب انفجار خشم قاضی شد! «میخندی؟ منو مسخره میکنی؟ من دکترای حقوق این مملکتم! آخه تو کی هستی که منو مسخره میکنی؟» اینها جملات ابتدایی بود که از دهان قاضی خارج شد و بعد از اون رگبار سخنان توهین آمیز بود که بر سرم باریدن گرفت. توهین هایی که مطمئنا به هیچ عنوان مستحقش نبودم.
حقیقت اینه که در اون خندیدن هیچ نیت بدخواهانه یا تحقیر آمیزی وجود نداشت و حتی اگه اختیار تفسیر این رفتار ناخودآگاه به من بود میگفتم که این لبخند از نوعی احساس صمیمیت به قصد شریک کردن دیگری در احساس خوب سبک انگاشتن موقعیت نشأت میگرفت، اما خب این چیزی نبود که بتونم به راحتی توضیحش بدم. چی میگفتم؟! میگفتم اینها همه اش شبیه یه بازیه و ما نقش خودمون رو زیاد جدی گرفتیم؟! یا میگفتم این لحظات برای من به سبکی خواب دیدنه و من نمی تونم کاملا جدی باشم؟! حقیقت اینه که هر توضیح صادقانه و مبسوطی نه تنها مسأله رو حل نمیکرد، که ممکن بود وخیم ترش هم بکنه و برای همین از روی صندلی بلند شدم و با گفتن چند جمله معترضه که بی شباهت با دیالوگ های فیلم های هندی نبود قصد ترک دادگاه رو کردم .. نمیدونم چرا اما هنوز به در اتاق نرسیده بودم که قاضی اینبار با لحن ملایم و محترمانه ای من رو خطاب قرارداد و ازم خواست که برگردم و از خودم دفاع کنم. راستش ادامه ی بازپرسی خلاف تصورم خیلی هم خوب پیش رفت و بعد از کلی گفتگوی بی تنش در پایان خیلی محترمانه خداحافظی کردیم و حتی در کمال تعجب با هم دست دادیم!! توی راه برگشتن به بازداشتگاه اما من سرگرم کلنجار رفتن با اتفاقات اون روز و مقایسه اش با تجربه های مشابه گذشته بودم و از خودم میپرسیدم: «واقعا چقدر از این بلاهایی که سرت اومده تقصیر این خنده های احمقانه است.»
۳-بهار سال ۹۳ زمانی که قرار بود از زندان اهواز به زندان سمنان منتقل بشم، توی راه یک ماهی رو هم به صورت موقت در بند ۸ زندان اوین سر کردم. یک ماهی که جزو بهترین ایام حبسم به حساب میاد و توی اون دوره بود که جلد اول رمان آناکارنینا رو خوندم. بند ۸ اوین هواخوری بزرگ و دلبازی داشت پر از دار و درخت که از روی دیوارهای اون میشد کوههای شمال تهران رو هم دید. در ضمن تپه ی خیلی قشنگی هم درست پشت دیوار هواخوری بود که تماشای اون برای من دهاتی خیلی ذوق داشت، خاصه اینکه چهار سالی بود از این تصاویر توی زندان ندیده بودم. یادمه اول صبح از سالن میزدم بیرون و تا موقع غروب جز برای کارهای ضروری به داخل بند بر نمیگشتم. موقع بسته شدن در هواخوری هم حس بره بزغاله های روستا رو داشتم که به زور داخل آغل شون می کنند!! چشم هام خیره به تصویر تپه های اطراف و مشغول به این فکر و شاید هم آرزو که چطور ممکنه یه شب هم که شده توی این هواخوری و زیراین آسمون بخوابم؟! اون دو سه روزی که سرگرم خوندن آناکارنینا بودم می اومدم یه گوشه هواخوری توی سایه می نشستم و مشغول میشدم. وای که چقدر از مواجهه با ذهن درخشان این پیرمرد روس و فرمانروائی مطلقش در صفحه صفحه کتاب لذت میبردم. وقتی چشم هام خسته میشد کتاب رو همون گوشه می گذاشتم و مشغول قدم زدن و تماشای مناظر اطراف میشدم. هوای بهاری به طرز غریبی لطیف بود و مولکول های هوا انگار برای سلول های پوستم آواز می خوندند!! توی اون لحظات از احساس خوشبختی احمقانه ای که درون زندان بهم دست میداد خنده ام میگرفت! نمی دونم، شاید آناکارنینا بهترین رمانی نبود که تا اون زمان خونده بودم، اما مطمئنا اون تجربه بهترین تجربه ی رمان خوندن در زندگی ام بود، فقط حیف که کتابخونه ی زندان تنها جلد اول کتاب رو داشت. این رو من در پایان خوندن جلد اول فهمیدم..
۴- وقتی از زندان اوین به سمنان منتقل شدم، یکی دو ماه اول رو مابین زندانیهای عادی و توی یه بند خیلی خیلی شلوغ سر کردم. اون زمون هنوز زندانیهای سیاسی تفکیک نشده بودند و بر عکس وضعیت امروز که تقریبا به جز بیگناه بودن، هیچ گله ای از شرایط زندان ندارم، موقعیت اون روزهام میتونست جذابیت زیادی برای مدافعان حقوق بشر داشته باشه! یادمه اون زمان دربدر دنبال راهی بودم که جلد دوم رمان آناکارنینا رو تهیه کنم تا اگر زورم به تغییر شرایط و وضعیتم نرسید، حداقل با خوندن آناکارنینا احوالات دنیای درونیم رو تغییر بدم! در گیر و دار همین تلاش ها بودم که روزی موقع قدم زدن در هواخوری کوچک بند، چشمم به یک صفحه کتاب روی زمین افتاد. خوب که دقت کردم در کمال تعجب دیدم که یک صفحه از جلد دوم رمان آناکارنیناست! اصلا باورم نمی شد! یعنی یه نفر توی این بند داشت آناکارنینا میخوند و این برگه از توی کتابش افتاده بود!؟ یه لحظه از قضاوت بدی که نسبت به زندانی های بند داشتم خجالت کشیدم و با خودم گفتم که من حتما اون انسان فرهیخته رو پیدا میکنم و نوبت کتاب خوندن من هم بزودی میرسه. با همین ذهنیت شروع به پرس و جو توی بند کردم و تقریبا از تک تک زندانیها سراغ کتاب رو گرفتم اما هیچکس حتی اسم آناکارنینا و تولستوی هم به گوشش نخورده بود! سهم من از اون جستجو جز مچل شدن گاه و بی گاه توسط زندانیها چیز دیگه ای نبود! یادمه تقریبا ناامید شده بودم که یه روز موقع قدم زدن توی هواخوری چشمم به زندانی معلوم الحالی افتاد. بنده ی خدا کنج حیاط چمباتمه زده بود و داشت برای تهیه تدارکات استعمال شیشه فیتیله کاغذی درست میکرد. تا اینجای قضیه البته نکته غافلگیر کننده ای نداشت اما جلوی روش متاسفانه کتابی با جلد قرمز رنگ افتاده بود که نظرم رو جلب کرد. نزدیک که شدم دیدم که به به! جلد دوم آناکارنیناست! زارو نزار، در حالیکه دو سوم برگه هاش تبدیل به فیتیله شده بود! کتاب به گاو قحطی زده ای میموند که پهلوهاش از لاغری بهم چسبیده و جز اسکلت چیزی ازش باقی نمونده! من اما هاج و واج به این تصویر خیره شده بودم و اصلا نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم. خیلی دلم میخواست خشم و عصبانیتم رو یک جوری سر اون معتاد خالی کنم، اما واقعا چه می شد کرد؟ چه میشد گفت؟! اصلا اون چه میدونست آناکارنینا چیه، تولستوی کی! محتوای اون کتاب که در اون لحظه برای من اینقدر مهم و سنگین بنظر میرسید، به هیچ جای اون هم نبود! شاید اگه اعتراضی هم میکردم، جز ریشخند و تمسخر چیزی دستم رو نمیگرفت، آخه برای اون قضیه خیلی سبک تر از این حرفها بود! تنها گیر موجهی که میتونستم به اون بدم این بود که چرا چنین بلایی رو سر کتاب کتابخونه زندان آورده اما دیدم که خودم هم سابقه کش رفتن کتاب از کتابخونهی زندان رو دارم و واسه همین بی خیال شدم. دو سه شب بعد همون کتاب رو البته با وضعی اسفبارتر روی پنجره سرویس دستشویی دیدم که قرار بود به زندانیهای شبزندهدار خدمات برسونه! به خودم گفتم آیا تولستوی موقع نوشتن آناکارنینا به مخیلهاش هم خطور میکرد که ممکنه چنین استفادهای از کتابش بشه؟ راستی چنین شیوه مواجه شدن با متنی رو کدوم نظریه ادبی یا فلسفی میتونه توضیح بده؟ مرگ مولف؟ هرمنوتیک؟ شالوده شکنی؟ ساختارگرائی؟ پسا ساختراگرائی؟ نه جانم! هیچکدوم از اینها عرضه چنین کاری رو ندارند، فقط پراگماتیسم میتونه از پس چنین توجیهی بر بیاد!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر