۱۳۹۵ خرداد ۱۶, یکشنبه

نامه بهاره هدایت به همسرش: هفت سال است جدایمان کرده‌اند، آرزوهایم یخ زد

بهاره هدایت، زندانی سیاسی سبز محبوس در بند زنان زندان اوین در هفتمین سال حبس خود در نامه‌ای به همسرش نوشته است: می‌فهمم این روزا بی‌تاب شدنم واسه کنارت بودن منطقی نبود، می‌فهمیدم ۱۶ خرداد هم یه روزیه عین روزای دیگه و چرخ فلک ننشسته چهل سالگی تو رو نشونه کنه… میدونم. اینا نبود. یه درد تنهای کهنه بود که قلمبه شده بود تو دو هفته اول خرداد، کاریش هم نمیشد کرد. حس میکردم انگار از یه جایی داره سوز میاد، انگار یه چیزی داره ترک میخوره، انگار یه کسی داره می‌میره. حالا تو واقعا می‌خوای چهل ساله بشی؟ بازم می‌خوای بری؟ بی من؟ نمی‌گی این قطار بِبَردت وسط غریبه‌ها جا بذاردت؟ نمی‌گی نتونم بیام؟ نمی‌گی گمت کنم…؟ نگا کن عاشقی کردنمون افتاده لای چروکای زندگی، نگا کن پاهام دیگه جون نداره، تنم خسته ست، چشام گود افتاده.. بازم میخوای بری؟ ببین هفت سال جدامون کردن، ببین زندگیم افتاد تو یه جاده دیگه هزار کیلومتر دورتر، ببین تنهایی بزرگ شدم، آرزوهام یخ زد…
به گزارش کلمه، بهاره هدایت سخنگوی شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت و فعال زنان دی ماه سال ۸۸ بازداشت و پس از چند ماه نگهداری در بند ۲۰۹ زندان اوین به ۷ سال و نیم حبس محکوم شد. این زندانی سیاسی بار دیگر و در سال ۸۹ به اتهام نگارش نامه‌ای از زندان به شش ماه حبس دیگر محکوم شد.
بهمن ماه سال گذشته حبس این فعال دانشجویی با احتساب ماده ۱۳۴ قانون مجازات اسلامی به پایان رسید که پس از چند روز ممانعت از آزادی به وی ابلاغ شد که دو سال حکم تعلیقی وی که در سال ۸۵ صادر شده، به اجرا در آمده و وی باید دو سال دیگر در حبس بماند.
بهاره هدایت در حالی بیش از شش سال از حبس خود را گذرانده است که کمتر از یک سال از زندگی مشترکش با امین احمدیان که او نیز از فعالان دانشجویی و عضو شورای مرکزی ادوار تحکیم است می‌گذشت.
متن نامه بهاره هدایت که به مناسبت تولد همسرش از زندان اوین ارسال و در فیس بوک امین احمدیان منتشر شده را با هم می‌خوانیم:
درست چهار سال و ده ماه ازم بزرگتره. یعنی وقتی من داشتم به دنیا میومدم تقریبا پنج سالش بوده… این اولین فکری بود که راجع به تاریخ تولدت کردم: یه پسر کوچولو که داره تو حیاط یه خونه قدیمی میدوئه… چی میفهمیده از دنیا، از زندگی، از سرنوشت..؟ میفهمیده الان داره جفتش به دنیا میاد؟.. چهار سال و ده ماه… خیلی کوچیکه، نرم و ترد و شکستنی… مراقب خودت باش پسر کوچولو، هزار کیلومتر دورتر یه نفر داره به دنیا میاد که ۲۰ سال دیگه دل به دلت می‌بنده و سایه به سایه‌ات میاد اینقدری که نتونی چشم ازش ورداری. حسش می‌کنی؟… کسی چه می‌دونه، شایدم حس کرده باشی… بعد تصور کردم وقتی من ۵ ساله بودم تو ۱۰ سالت بوده؛ چهارم دبستان؛ وقتی تو داشتی عدد اعشاری و ضرب و تقسیم سه رقمی یاد می‌گرفتی و کتاب علوم و تعلیمات دینی میخوندی و تو کوچه و خونه و مدرسه دنبال دنبال دوچرخه و فوتبال و آتیش سوزوندن بودی من همش ۵ سالم بوده… تو رو حس می‌کردم؟.. کسی چه می‌دونه، شایدم حس می‌کردم..
تولدامون برام نماد اون پنج سالی شد که تو بودی و من نبودم، نماد اون بیست، بیست و پنج سالی که ندیده بودیم و ندیده بودمت.
جشن گرفتن نداشت، یه حس عمیق دیگه بود که پشت بزک کیک و کادو و دادار دودور گم و گور میشد. شونزدهم و پونزدهم نداشت، اردیبهشت و خرداد نمی‌شناخت؛ از یه جنس دیگه بود، از جنس تلالو نگاهت وقتی بهم خیره می‌شدی: “دوسِت دارم خره”، از جنس آهی که از دلت کنده میشد و صدایی که به زور از گلوت درمیومد: “ولش کن اصلا، جفنگ گفتم”… اون روزا سالگرد تولد بود، نبود؟ چه میدونم شاید مثلا سالگرد انعقاد نطفه من، یا نفخت فیه روحی شدن تو، شاید امتداد لحظه‌ای بود که مادر مادربزرگم به دنیا اومده بود یا نطفه پدر پدربزرگت منعقد شده بود…شاید تراکم عشق بود تو جد پدری من و شجره‌نامه مادری تو که سوارشده بود رو جریان مذاب زندگی و الان کمونه کرده بود تو تنمون… نمیدونم، شایدم اصلا ربطی به اونا نداشت، شعاع حیات بود که دامنش رو آورده بود بین لب من و تو؛ بوسیدن تولده، مگه نیست؟ حتما که نباید از لای تن یه زن نالون، تو چرکابه و خون بیرون اومده باشی و مث یه برهٔ نفله سر و تهت کرده باشن که نفست جا بیاد تا بهش بگن تولد. عاشق شدن که پاکیزه‌تره، شیرین‌تره، تولدتره، مگه نیست؟ میشه تولد نگرفته عاشقی کرد، اما مگه میشه عاشقی نکرده تولد گرفت؟!
بیخیال. شاید دارم چرند میگم. حالم خوش نیست. می‌فهمم این روزا بی‌تاب شدنم واسه کنارت بودن منطقی نبود، می‌فهمیدم ۱۶ خرداد هم یه روزیه عین روزای دیگه و چرخ فلک ننشسته چهل سالگی تو رو نشونه کنه… میدونم. اینا نبود. یه درد تنهای کهنه بود که قلمبه شده بود تو دو هفته اول خرداد، کاریش هم نمیشد کرد. حس میکردم انگار از یه جایی داره سوز میاد، انگار یه چیزی داره ترک میخوره، انگار یه کسی داره می‌میره. چیزی هم نمی‌خواستم، فقط یه قرار، یه گوشه دنج که یه شمع روشن کنم و بشینم تو بغلت و اون یه بیت شعر سایه رو زمزمه کنم، زمین زیر پامون بچرخه و فصل عمرت رو ورق بزنه… حالا تو واقعا می‌خوای چهل ساله بشی؟ بازم می‌خوای بری؟ بی من؟ نمی‌گی این قطار بِبَردت وسط غریبه‌ها جا بذاردت؟ نمی‌گی نتونم بیام؟ نمی‌گی گمت کنم…؟ دلت واسم تنگ میشه ها.. نگا کن رد پام رو همه جای زندگیت مونده، نگا کن رد تنم رو رو همه تنت جا انداخته.. نگا کن عاشقی کردنمون افتاده لای چروکای زندگی، نگا کن پاهام دیگه جون نداره، تنم خسته ست، چشام گود افتاده.. بازم میخوای بری؟ ببین هفت سال جدامون کردن، ببین زندگیم افتاد تو یه جاده دیگه هزار کیلومتر دورتر، ببین تنهایی بزرگ شدم، آرزوهام یخ زد… ببین دیگه خوابت رو نمی‌بینم.. ببین دلم تنگته.. ببین جوونی کردنتو ندیدم… هنوزم می‌خوای بری؟ “تو نمیای؟” “چرا میام…” “پس کی میای؟” “یک سال و نه روز دیگه” “می‌مونی پیشم؟ دیگه نمیری؟” “می‌خوام بمونم” “اوندفه هم همینو گفتی… ولی الان دو هزار و سیصد و چهل و نه روز رفتی.. می‌دونی این یعنی چی؟ می‌دونی تنهایی یعنی چی؟ میدونی هفت سال دلتنگی چیه؟..”
بیخیال. حرف عشق که میشه دلیل اینجا بودنم ازم دور میشه اینقدری که به زحمت یادم میاد قضیه چی بود.. جوابی واسه دیالوگای ذهنیم با تو ندارم.. باشه. برو به سلامت، چهل سالگیت مبارک عزیزترینم..
بهار تو
۱۶ خرداد ۱۳۹۵
اوین
راستی، اون یه بیت شعر سایه اینه:
نشود
فاش کسی
آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر
نامه رسان من و توست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر