مریم (نسیم) نقاش زرگران، نوکیش مسیحی و بیماری است که با محکومیت ۴ سال حبس در بند نسوان زندان اوین نگهداری می شود. آنچه در پی می آید، متن کامل دلنوشتهی وی از زندان اوین می باشد که در اختیار هرانا قرار گرفته است.
دادعشق
اینجا تنگ است و تاریک و نور…
معنایش را نمی دانم، همه جا آب است و آب و صداهایی مبهم که می گویند دیگر وقتش رسیده ٩ ماه و ٩ روز،
ضربه می زنم، با دست، با پا، فریاد می زنم که دیگر تحمل ندارم،
بیرونم بیاورید از این دایره تنگ که با هر حرکتی آن بیرون کسی فریاد می زند.
با هر ضربه کوچک دست و با هر قدم شناور من انگار او درد می کشد.
می چرخم، روزنه ای کوچک و چیزی که شبیه آب نیست و با آمدنش سلولم دیگر تاریک نیست.
خود را به سمت دریچه می کشم، آمده اند آزادم کنند.
سعی می کنم، هر چه بیشتر سعی می کنم صدایش بلندتر می شود.
وحشتم را برمی انگیزد، نگرانش می شوم و برمی گردم… آرام می شود، چاره ای ندارم، یا باید برای همیشه اینجا بمانم و یا …
دوباره تلاش می کنم و باز آن صدا! خدایا چرا برای آزادی حتما باید کسی درد بکشد؟ نمی دانم!
با اشک و با دردی که بر قلبم سنگینی می کند ناگهان بیرون می آیم.
نه!!! به سختی مرا به خارج می کشند، وارونه ام می کنند و محکم بر پشتم می زنند.
دردم می آید، فکر می کنم به خاطر جیغهای او باشد که تنبیه ام می کنند تا از همین ابتدا معنی درد را بفهمم!
اما من که کاری نکردم فقط خواستم حرکت کنم، حتما این قانون بیرون است. نمی دانم.
مرا به دست بانویی می دهند،
محکم در آغوشم می گیرد و می بوسد،
حرفهای زیبایی می زند و وجودش را به دهانم می گذارد،
طعمش را می شناسم، این همان زندانبان است که هر روز از یک لوله غذایم را می داد بی آنکه خودش را به من نشان دهد، نمی خواهم!
خودم را عقب می کشم و سینه اش را رها می کنم، زیبا و مهربان به نظر می رسد. دوباره مرا به سوی خود می کشد و تلاش می کند. نمی خواهم!
او مرا زندانی کرده بود و اینک در آغوشم می کشد، این رفتار را نمی شناسم!
نوازشم می کند ، برایم آواز می خواند، صدایش را دوست دارم.
کمی نرم می شوم، دوستش دارم، نزدیکش می شوم و با چشم باز در روشنایی از وجودش می نوشم، خسته می شوم و می خوابم.
ضربه می زنم، با دست، با پا، فریاد می زنم که دیگر تحمل ندارم،
بیرونم بیاورید از این دایره تنگ که با هر حرکتی آن بیرون کسی فریاد می زند.
با هر ضربه کوچک دست و با هر قدم شناور من انگار او درد می کشد.
می چرخم، روزنه ای کوچک و چیزی که شبیه آب نیست و با آمدنش سلولم دیگر تاریک نیست.
خود را به سمت دریچه می کشم، آمده اند آزادم کنند.
سعی می کنم، هر چه بیشتر سعی می کنم صدایش بلندتر می شود.
وحشتم را برمی انگیزد، نگرانش می شوم و برمی گردم… آرام می شود، چاره ای ندارم، یا باید برای همیشه اینجا بمانم و یا …
دوباره تلاش می کنم و باز آن صدا! خدایا چرا برای آزادی حتما باید کسی درد بکشد؟ نمی دانم!
با اشک و با دردی که بر قلبم سنگینی می کند ناگهان بیرون می آیم.
نه!!! به سختی مرا به خارج می کشند، وارونه ام می کنند و محکم بر پشتم می زنند.
دردم می آید، فکر می کنم به خاطر جیغهای او باشد که تنبیه ام می کنند تا از همین ابتدا معنی درد را بفهمم!
اما من که کاری نکردم فقط خواستم حرکت کنم، حتما این قانون بیرون است. نمی دانم.
مرا به دست بانویی می دهند،
محکم در آغوشم می گیرد و می بوسد،
حرفهای زیبایی می زند و وجودش را به دهانم می گذارد،
طعمش را می شناسم، این همان زندانبان است که هر روز از یک لوله غذایم را می داد بی آنکه خودش را به من نشان دهد، نمی خواهم!
خودم را عقب می کشم و سینه اش را رها می کنم، زیبا و مهربان به نظر می رسد. دوباره مرا به سوی خود می کشد و تلاش می کند. نمی خواهم!
او مرا زندانی کرده بود و اینک در آغوشم می کشد، این رفتار را نمی شناسم!
نوازشم می کند ، برایم آواز می خواند، صدایش را دوست دارم.
کمی نرم می شوم، دوستش دارم، نزدیکش می شوم و با چشم باز در روشنایی از وجودش می نوشم، خسته می شوم و می خوابم.
بیدار که می شوم خانم دیگری را در تخت کنارمان می بینم که موجودی شبیه من در آغوش دارد.
موجودی کاملا شبیه من، دو دست کوچک که انگشت او را محکم گرفته بود و پاهای کوچکی که لای پتو پیچیده بودند.
می گویند پسر است و من دختر، اما عجیب آن است که هر دو زن را مادر می خوانند!
چگونه می شود دو فرد که هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند ، دو فرزند کاملا مشابه به دنیا بیاورند.
و اکنون پس از گذشت ٣٧ سال از آن زمان دوباره در زندان هستم و کسی چه می داند که برای بیرون آمدن از این قفس با هر قدم من چه کسانی درد می کشند؟
آیا کودکی که با دو دست انگشت مادر را گرفته بود اکنون اسلحه را به قلب من نشانه گرفته است یا خیر؟
و کسی چه می داند که آن کودک، بازجوی من یا قاضی من، یا زندانبان من است و یا حتی همسر و عشق من؟
موجودی کاملا شبیه من، دو دست کوچک که انگشت او را محکم گرفته بود و پاهای کوچکی که لای پتو پیچیده بودند.
می گویند پسر است و من دختر، اما عجیب آن است که هر دو زن را مادر می خوانند!
چگونه می شود دو فرد که هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند ، دو فرزند کاملا مشابه به دنیا بیاورند.
و اکنون پس از گذشت ٣٧ سال از آن زمان دوباره در زندان هستم و کسی چه می داند که برای بیرون آمدن از این قفس با هر قدم من چه کسانی درد می کشند؟
آیا کودکی که با دو دست انگشت مادر را گرفته بود اکنون اسلحه را به قلب من نشانه گرفته است یا خیر؟
و کسی چه می داند که آن کودک، بازجوی من یا قاضی من، یا زندانبان من است و یا حتی همسر و عشق من؟
آیا می توان باور کرد که این پسر نازنین و دوست داشتنی که با دو دست خود محکم انگشت مادر را چسبیده و از شیرهی وجودش تغذیه می کرد، اکنون نامش بازجو باشد و حکم زندانی شدن و یا حتی اعدام دختر کنارش را امضا کند؟
آیا می شود تصور کرد که آن پسر بانمک و شیرین که مانند یک فرشته در آغوش مادر آرمیده بود، اکنون در گروهی به نام داعش باشد و با همان دستان با اسلحه دختر بچه کنارش را به راحتی بکشد؟
آیا می شود تصور کرد که آن پسر بانمک و شیرین که مانند یک فرشته در آغوش مادر آرمیده بود، اکنون در گروهی به نام داعش باشد و با همان دستان با اسلحه دختر بچه کنارش را به راحتی بکشد؟
این در باور من نمی گنجد!!!
می خواهم با همان سادگی و با همان چشمان که روزنه را یافت و با همان دستانی که برای آزاد شدن از سلول تلاش کرد، ضربه ای به پشتت بزنم که نه برای چشیدن طعم درد، که برای این باشد که برگردی و به من نگاه کنی و دستانت را در دستانم بگذاری تا شاید گرمای درون قلبم، دستانت را لمس کند و صدای آوازم که تو را می خواند به تو آرامی دهد و هر دو با هم شاخه گلی تقدیم مادران جهان کنیم.
تا به یادشان بیاوریم که دردهایشان به عشق تبدیل و محبتشان به وحدت و یگانگی و بدانی که هر روزه برای خودم و تو دعا می کنم تا یکدیگر را دوست بداریم و برای بیرون آمدن از زندان کینه و نفرت قدم بر داریم که این بار قدم های ما و قلم های ما نه باعث درد و رنج ، بلکه باعث نجات و شادی و عشق گردد و دیگر تو را نه به نام گروهک (داعش) که ما را به نام (داد عشق) خطاب کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر