بهاره هدایت
دردمندم من. سوگوارم. که آن جانهای پاک آن طرف دیوار جا ماندهاند، و از میانشان تویی که انگار یک تجربهٔ منفصل هفتساله، در یک جایی از این جهان پر غوغا، آشنایمان کرده، هنوز آنجایی. من از همان دیارم، هنوز گرد راه از تنم فرو ننشسته و خستگیاش از نگاهم نرفته، اما نمیتوانم برای کسی از دردمندی روح در قفس مانده بگویم. نمیتوانم بگویم چون اگر بگویم باید مدام تبصره بزنم و پینوشت صادر کنم و آنقدر ادامه بدهم که آخرش ملغمهای شود شور و شیرین. گو اینکه این درهمجوشیِ موقعیتهای متضاد، ویژگی هیجانانگیز حیات بشریست، اما باز هم به راحتی قابل فهم نیست. نمیتوانم قهرمانیات را همانطور که هست تحسین کنم، چون این همه ماجرا نیست. نمیتوانم از حقوق بشرت بگویم، از بیگناهیات، از جوانیات، از چروکهایی که پدرت دردمندانه میگفت گوشه چشمت نشسته، چون میدانم اینها حق مطلب را ادا نمیکند. اینها تمام تو، تمام هستی ات، و تمام مختصاتی که تو را به بند کشیده، نیست.
حتی نمیتوانم سوگواری کنم. اگر کسی برایت سوگواری کند به او میخندم که ای عجب، پس نفهمیدید نور امیدی را که در لابلای واژههایش پنهان شده، و اگر کسی نادیدهات بگیرد آشفته میشوم، که چه نامرد مردمانید که به این راحتی یادتان رفته. قیل و قالها (با چیزی به اسم هشتک که تو نمیدانی چیست و من هم تازه فهمیدهام) برایم مضحک است، اما در مقابل این پرسش که: پس چه کار کنیم؟ وا میمانم و من هم تن میدهم به این بازی امیدوارانه؛ “تولد ضیاست.. تشریف بیارید.”
میخواهم تو را تصور کنم که چه حسی داری، و خودم را در همین چند ماه پیش به یاد میآورم؛ روزی از روزهای نیمه فروردین. وقتی امین از برگزاری پر آب و تاب مراسم تولدم، به همت یکی از همبندیان سابقم، خبر داد و شرحی از ماجرا را گفت. اولین احساسم شرمندگی بود. خجالت میکشیدم از این همه فاصلهای که تولد ۳۵ سالگیام در ذهن من و دیگران دارد؛ از این همه سال دوری که بین تجربه مشترکمان نشسته و به چشم من میآید و به چشم آنها شاید نه؛ و حالا خودم اینجا ایستادهام؛ تولد سی و سه سالگی توست. سیام آذرماه ۱۳۹۵، و دلخوشی کوچکم این است که احتمالا بیش از هر کسی از همنسلانمان میدانم معنای این اعداد چیست و تا کجای افق زندگی ادامه دارد.
تجربههای مشترک آدمها را به هم نزدیک میکند، دست کم اینکه وقتی کنارشان مینشینی، ساعتها میگذرند و حرفهایتان تمام نمیشوند، آنهم اگر این تجربه مشترک جنسی داشته باشد از جنس هفت سال حبس و یک جور طعم تنهایی پرغوغا. اگر ملاک “آشنایی” این باشد، تو نزدیک ترین آشنایمی، گرچه هنوز ندیده امت.
آخرین بازمانده بودن حس غریب متناقضیست. اگر جنگی دربگیرد و تو آخرین بازمانده آن باشی که با دهها زخم ناسور پرچم سرزمین سبزت را برافراشته نگه داشته، قهرمان زندگی خودت میشوی و پایداری کردنت در ذهن گنگ تماشاچیان تبدیل میشود به نماد مانای آن سرزمین… اما.. اما لحظاتی هست که حس غربت و در بند بودن، حس عبور بیصدای زمان روی تن، حس هجوم بیعدالتی امانت را میبرد و غرور آخرین بازمانده بودنت را به سخره میگیرد؛ حس اینکه مشتاق دیدن چهار گوشه آسمان باشی و نگذارند، حس اینکه در مناسبات تودرتوی زندانیان اسیر باشی و رستن نتوانی.
نه. باز هم این تصویر تو نیست. هنوز نمیتوانم یا نمیخواهم تو را آخرین بازمانده زخمی و خونآلود تصور کنم. تو را شاپرکی بازیگوش تصویر میکنم که روی خط افق به بند کشیدهاند. این انتخاب من است؛ انتخاب تو هم شاید هست؛ میخواهم به این تصویر چشم بدوزم و تو را با همه یگانگیهایت بیغبار و پر امید تصور کنم. یا “روییده در برهوتت” بنامم، همان رویشی که از سطر سطر نامههایت پیداست، و همان برهوتی که تو را میزبان غایب امشب کرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر