سپیده زن جوانی که در نوجوانی به اجبار پدر، زن چهارم مواد فروش ثروتمندی می شود اما این ازدواج فقط ۵ سال دوام می آورد و با سختی می تواند در نهایت طلاق بگیرد؛ چون این جدایی، بر خلاف نظر پدر بوده پدرش او را به خانه راه نمی دهد و وی که سرگردان بوده به مردی پناه می برد که مدتی بعد می فهمد یک خلافکار تحت تعقیب است.
به گزارش تارنگار حقوق بشر در ایران به نقل از رکنا، “سپیده” باردار بود و بسختی نفس میکشید. وضعیت جسمانیاش از یک طرف توان پاهایش را کم کرده بود و از طرف دیگر آنقدر آشفته حال بود که نای راه رفتن نداشت. دستش را به دیوار گرفته بود تا نفسی تازه کند. به کمکش رفتم و او را تا صندلی همراهی کردم.مقابلش نشستم. کمی آب خورد و با کلی حاشیه و کلنجار رفتن بالاخره زبان بازکرد و گفت: «پدرم معتاد است و همه زندگیاش صرف تهیه و مصرف مواد شده است. وقتی ۱۶۶ ساله بودم «شاهین» که هم بساطی پدرم و مواد فروشی حرفهای بود از من خواستگاری کرد. او در کار مواد بود و پدرم هم که میدانست با این وصلت راحتتر میتواند به مواد لعنتی دسترسی داشته باشد، میگفت شاهین بهترین آدم روی زمین است. اینکه از من ۳۶ سال بزرگتر بود، سه زن و سه بچه هم داشت هرگز اهمیتی نداشت. نظر من هم که ارزشی نداشت. اینگونه بود که تا به خودم آمدم بهعنوان همسر چهارم شاهین با زور و تهدید پدرم پای سفره عقد نشستم و با «بله» ای گنگ و مبهم پا در خانه مرد ۵۲ سالهای گذاشتم که کمترین حس و علاقهای به او نداشتم. علاقه که هیچ، آنقدر از او بیزار بودم که حتی به صورتش نگاه هم نمیکردم. بنابراین روز عقدم پایان خوشیهای زندگیام شد.»
زن بخت برگشته در حالی که روی صندلی جابهجا میشد و با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکرد با چهره ای غمبار ادامه داد: «۵ سال کابوس وار را در کنار شاهین گذراندم. او همه نوع موادی مصرف میکرد اما چون پولدار بود پدرم معتقد بود من باید قدردان شوهرم باشم که مرا به عنوان همسرش انتخاب کرده است. با همه این حرفها تحمل این زندگی برایم عذاب آور بود. بالاخره هم تصمیمم را گرفتم. میدانستم شاهین یک تک تومانی هم کف دستم نمیگذارد به همین دلیل با سختی زیاد مهریه و نفقهام را بخشیدم و طلاقم را گرفتم. به قول قدیمیها گفتم مهرم حلال و جانم آزاد.» زن جوان سکوت کرده بود. اما انگار هنوز آنچه میخواست به زبان بیاورد، را باور نداشت. «وقتی از محضر بیرون آمدم جایی برای رفتن نداشتم. با خانه پدرم تماس گرفتم. اما مادرم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «پدرت گفته بعد از طلاق، حق نداری اینجا بیایی!» وقتی این جملات را شنیدم انگار آب سردی روی سرم ریختند. خشکم زده بود. نه پولی داشتم و نه جایی را میشناختم که شب را آنجا بگذرانم. غرق در افکار پریشانم، در خیابانها بیهدف راه میرفتم که خودروی مسافرکشی جلوی پایم توقف کرد. بدون اینکه مسیر را بگویم سوار شدم. راننده مرد جوانی بود. چند باری مقصدم را پرسید اما هر بار فقط میگفتم مستقیم برود. کلافه شده بود. ناگهان در گوشه خیابان نگه داشت و گفت: «خانم؛ خودت میدانی کجا میخواهی بروی؟» فریادش، بغضم را شکست و هق هق کنان زدم زیر گریه! با دیدن این صحنه هول شده بود. یک لیوان آب برایم آورد و مشکلم را پرسید. من هم که دلم پر از درد و غصه بود و فقط یک گوش شنوا میخواستم سفره دلم را برایش باز کردم.اما ای کاش…»
سپیده دستش را روی شکمش گذاشت و سری به حالت تأسف تکان داد و گفت: «اسمش «کیارش» بود. راننده مسافرکش را میگویم. وقتی داستان زندگیام را شنید دلداریم داد و شب مرا به خانه مادرش برد و کلی سفارشم را به او کرد. فکر میکردم بالاخره زندگی روی خوشش را به من نشان داده. خوشحال بودم. چند ماهی در همان خانه زندگی کردم تا اینکه یک روز کیارش از من خواستگاری کرد. راستش در آن چند ماه کیارش به قدری با من مهربان بود که میتوانم بگویم در کل زندگیام این قدر خوشی ندیده بودم. بدون هیچ فکری جواب مثبت دادم و با تصور یک زندگی تازه و خوش، تک و تنها و با برگزاری مراسم مختصری با او زیر یک سقف رفتم. چند ماه اول، زندگی خوبی داشتیم اما وقتی آن واقعیت تلخ را شنیدم…»
گریه امانش نمیداد تا حرفش را تمام کند. چند دقیقهای طول کشید تا به خودش مسلط شد.بعد هم ادامه داد: «نمی توانستم باور کنم اما واقعیت داشت. کیارش؛ مردی که همه زندگیام شده بود، کسی که پدر بچه در شکمم بود… یک تبهکار سابقه دار بود که دو زن دیگر هم داشت. فهمیدن این واقعیت، مانند پتکی روی سرم خراب شد. آن از ازدواج اولم که بدبخت و آواره شدم و این هم دومی که حالا با یک بچه در شکمم نمیدانم باید چه کنم و به کجا پناه ببرم. چرا باید سرنوشت من این قدر سیاه باشد…» و….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر