۱۳۹۵ تیر ۳۱, پنجشنبه

مادر نوزاد شکنجه شده؛ قاضی گفت برو زندگی کن اگر بچه ات را کشت با من


 kodak

اولین باری که علی را کتک زد، دیدم دیگر نمی‌توانم با این مرد زیر یک سقف زندگی کنم، فکر کردم به خاطر امنیت علی هم که شده باید از او جدا شوم، شکایت کردم، رفتم و آمدم؛ دست آخر قاضی حکم به مصالحه داد، گفتم بچه من امنیت ندارد، او وحشیانه بچه‌ام را کتک می‌زند، علی را می‌کشد، گفت: تو برو زندگی کن اگر علی را کشت با من.. !»
به گزارش هرانا به نقل از جام نیوز، مادر علی کودک شکنجه شده گفت؛ همسرش طاقت گریه و صدای بچه خودش را هم نداشت، می‌گفت صدای علی را نشنوم! مگرمی‌شود؟ بچه نوزاد است دیگر، گرسنه‌اش می‌شود، دلش درد می‌گیرد، گریه می‌کند. مگر می‌فهمد بگویم بابایت اعصاب ندارد ساکت باش؟ خمار که می‌شد تحملش کمتر هم بود، صدای گریه بچه‌ که درمی‌آمد، دست روی او بلند می‌کرد، شکایت که می‌کردم خود مرا هم بی‌نصیب نمی‌گذاشت.»
میان گریه‌های بی‌وقفه‌اش این‌ها را می‌گوید، درددل‌هایش زیاد است و هنوز هم ناباوارانه از آن شب نفرین شده حرف می‌زند؛ ‌‌همان شبی که دست‌های نامهربان پدر روی صورت و بدن کودک پنج ماهه زخم‌های عمیق گذاشت و او را راهی بیمارستان کرد.
می‌گوید: «مگر می‌شود پدری اینطور وحشیانه بچه‌اش را کتک بزند؟!» یاد چهره معصوم و نگاه کودکانه علی که می‌افتد، هقهق گریه‌هایش بالا می‌رود و از کابوسی حرف می‌زند که بلای جانش شده است: «الهی بمیرم بچه‌ام را کتک می‌زد و من زورم نمی‌رسید که علی را از زیر دستش نجات بدهم، بچه‌ام نگاهم می‌کرد و از نگاهش می‌خواندم که التماسم می‌کند نجاتش بدهم اما من زورم نمی‌رسید»…
گریه می‌کند، هق هق می‌زند، دست‌هایش می‌لرزد و باقی حرف‌هایش را که میان گریه می‌گوید متوجه نمی‌شوم؛همینقدر می‌فهمم که درد دارد و از پدری که خماری‌اش را بر سر کودک پنج ماهه‌اش خالی می‌کرد و از قانونی که او و علی را حمایت نکرده شکایت دارد.
می‌گوید: «با همه مشکلاتش ساختم، همه کمبود‌ها و سختی‌ها را تحمل کردم، بار‌ها دست روی خودم بلند کرد، کوتاه آمدم حتی کمکش کردم که ترک کند و کرد اما دوستانش نگذاشتند سرش به زندگی خودش باشد، دوباره آلوده‌اش کردند ولی من باز هم تحمل کردم تا وقتی که دست روی علی بلند کرد. چند ماه پیش بود؛ اولین باری که علی را کتک زد، دیدم دیگر نمی‌توانم با این مرد زیر یک سقف زندگی کنم، فکر کردم به خاطر امنیت علی هم که شده باید از او جدا شوم، شکایت کردم، رفتم و آمدم؛ دست آخر قاضی حکم به مصالحه داد، گفتم بچه من امنیت ندارد، او وحشیانه بچه‌ام را کتک می‌زند، علی را می‌کشد، گفت: تو برو زندگی کن اگر علی را کشت با من.. !»
مادر علی به حکم دادگاه مصالحه کرد و دوباره به خانه بازگشت و دوباره پدر به وقت هر بار خماری زخمی به سر و صورت علی می‌زد تا این که آن شب شوم فرارسید؛ شبی که دردخماری، پدر را به جایی رساند که وحشیانه به جان علی و مادرش بیفتد: «علی را روی دست‌هایم بردم بیمارستان، فکر می‌کردم مرده است. خدا علی را دوباره به من داد، چند روز که گذشت و علی بهتر شد رفتم سراغ ‌‌همان قاضی و گفتم بچه‌ام را کشت شما کجا بودی از من دفاع کنی، گفت اشتباه کردم… همین!»
عکس‌های علی از بیمارستان پورسینای رشت خیلی زود در شبکه‌های اجتماعی دست به دست شد، زخم‌های روی بدنش، جگر را خون می‌کرد و چشم‌های معصوم و روشنش، دلت را می‌برد. خدا علی را دوباره به مادرش بازگرداند اما برخی که دست به شایعه‌شان خوب است، شایعه کردند که او فوت شده و این خبر‌ها و عکس‌ها زخم‌های کاری به دل مادری می‌زد که برایش هیچ چیزی مهم‌تر از سلامتی علی نبود اما باید شایعات را هم مدیریت می‌کرد؛ حالا اسم او و پسرش بر زبان‌ها افتاده بود و آرامش نداشت.
برای او اما سخت بود درباره اتفاقی که افتاده صحبت کند که هنوز هم ناباورانه از آن شب حرف می‌زند: «نه این که فکر کنی همیشه اینطور پرخاشگر و نامهربان بود، نه، وقت‌هایی که خمار می‌شد اینطوری رفتار می‌کرد، وقت‌هایی که حالش خوب بود، مهربانی می‌کرد، گاهی گریه می‌کرد و به خاطر کارهایی که کرده معذرت می‌خواست اما چه فایده که دوباره ‌‌همان آش بود و ‌‌همان کاسه.»
… حالا علی حالش خوب است، در آغوش امن مادر و در خانه بی‌ریا و ساده پدربزرگ مادری که مهربانی حرف اول را می‌زند، زندگی می‌کند. با‌ ‌همان چشم‌های معصوم و روشن که نمی‌توان دوستش نداشت، نمی‌توان به نگاه‌هایش بی‌تفاوت بود و آینده‌اش را ندیده گرفت. مادر علی از نگرانی‌هایش برای فردای علی می‌گوید و حقوق او که نمی‌خواهد به هیچ عنوان پایمال شود: «علی داروی ضدتشنج مصرف می‌کند، به خاطر ضربه‌هایی که به او وارد شده باید تحت نظر پزشک مغز و اعصاب باشد، این روز‌ها باید بیشتر کنار علی باشم ولی نمی‌خواهم بگذارم حقش هم پایمال شود و مدام باید در رفت و آمد باشم.»
او این روز‌ها دائم در حال رفت و آمد است؛ از بیمارستان و مطب دکتر گرفته تا کلانتری و دادگستری. کف پا‌هایش تاول زده و از کاغذبازی‌های اداره‌ها و دادگاه شکایت دارد اما حاضر نیست به هیچ عنوان کوتاه بیاید. می‌پرسد: «بالاخره قانون با پدری که این بلا را سر بچه‌اش آورده چه برخوردی می‌کند، یعنی زندانی‌اش می‌کنند؟ یعنی…؟» هزار سئوال بی‌جواب در ذهن زن جوان رژه می‌رود. اما علی در آغوش امن مادر به فردا چشم دوخته و به دنیا لبخند می‌زند و مادری که به خاطر سلامتی نوزادش دل به ویرانی سپرده، این روز‌ها جز آرامش و امنیت فرزندش انتظاری از قانون ندارد.
با همه اینها، خوشبختانه دست‌های مهربان کم نیستند تا نگرانی مادر علی را برای امنیت او برطرف کنند. مهناز افشار سخنگوی پویش «بدسرپرست تنهاتر است» خبر داده که به زودی قرار است برای علی جشن سلامت گرفته شود. او در یک دعوت عمومی از طرفدارانش خواسته در جشن سلامت علی شرکت کنند و نوشته است: علی در آغوش امن مادر به فردا چشم دوخته و به دنیا می‌خندد. خدا او را یک بار دیگر به مادرش بازگرداند، مادری که یاد آن شب نفرین شده برایش مثل کابوس شده است. حالا از خدا فقط سلامتی علی را می‌خواهد و حقوق پایمال‌شده‌اش را در دادگاههای رشت پیگیری می‌کند. به زودی برای علی جشن سلامتی خواهیم گرفت. شما هم دعوتید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر