ماهنامه خط صلح – یازده اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۵ بود و روز جهانی کارگر؛ قرار شد به اتفاق رفقای “چپ رادیکال” – که بعداً شدیم “دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب: و نهایتاً هم درو شدیم-، مقابل سندیکای شرکت واحد با کارگران اخراجی معترض همراه شویم.
با پلاکاردها و شعارهایی که دربارهی تکتکشان رای گیری کرده بودیم، در محل حاضر شدیم و تصورمان این بود که هیچ مشکلی پیش نمیآید. تجمع شکل گرفت و همراه با کارگران شروع کردیم به بالا بردن پلاکاردها و شعار دادن. هرچند پلیس مراقب بود و ماموران وزارت هم مرتباً عکس میگرفتند، ولی مشکل خاصی وجود نداشت و تصورمان این بود که تجمع بدون برخورد پایان خواهد یافت.
تا اینکه سر و کلهی چند نفر پیدا شد که ظاهراً می خواستند از تجمع گزارش تهیه کنند؛ بلافاصله پلیس حمله کرد و بازداشتشان کرد. پلیس به یک نفرشان که مقاومت میکرد، به سختی، با باتوم و مشت و لگد، حمله کرد؛ چند نفر از دوستانشان هم قصد کمک داشتند و نهایتاً چند نفر از آنها بازداشت شدند و چند نفر از رفقای ما. بعد از تجمع فهمیدیم این دوستان فعال حقوق بشر بودند و کسی که کتک خورد هم کیوان رفیعی بود، دبیر مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران.
آن روزها ما به فعالین حقوق بشر نگاه خوشی نداشتیم و کارشان به نظرمان بیشتر سوسولبازی میآمد؛ ولی این که پلیس به گزارش احتمالی تجمع، بیشتر از خود تجمع حساس بود، برایمان جالب بود. این اولین برخورد من با مجموعه فعالان حقوق بشر بود.
پس از آذر ماه سال ۱۳۸۶ و قلع و قمع دانشجویان آزادیخواه و برابری طلب هم، در حالی که احساس جمعی ما این بود که رسانههای بزرگ نسبت به خبررسانی دربارهی بازداشت بیش از چهل دانشجو، تبعیض قائل میشوند و یا کم کاری میکنند، باز مجموعه فعالان حقوق بشر از جمله گروههایی بود که اخبار بازداشت رفقای ما را مرتب منتشر میکرد .
پس از بازداشت و زمانی که وارد بند ۳۵۰ زندان اوین شدم، صحبت از بازداشت گستردهی فعالان حقوق بشر بود. همه اسفند ماه سال ۱۳۸۸ بازداشت و به بند دو-الف اوین منتقل شده بودند. با تجربهای که از بازداشت گستردهی گروه خودمان در سال ۱۳۸۶ داشتم، و اینکه دستگاه امنیتی در چنین پروژههایی جز به محو کامل گروه راضی نمیشود، حدسم این بود که کارشان تمام است؛ ولی تمام نشد. بعداً و پس از چند ماه بازجویی، تعدادی از بچه هایشان با احکامی سنگین وارد بند ۳۵۰ شدند.
بهمن ماه سال ۱۳۸۹ بود و تازه به زندان رجایی شهر تبعید شده بودم. همهی زندانیان سیاسی را در سالن ۱۲ جمع کرده بودند و محروم از تلفن؛ به این معنی که اتاقی را که تلفنهای عمومی سالن در آن بود، قفل کرده بودند و زندانیها جز در روزهای ملاقات نمیتوانستند با دنیای بیرون ارتباط داشته باشند. دلیل محروم کردن از تلفن هم روشن بود: اخبار درون زندان و فشارهای زندانبان نباید به بیرون راه پیدا کند.
آنجا با بهروز جاوید تهرانی آشنا شدم؛ از نسل فعالین تیر ماه سال ۱۳۷۸ و قدیمیهای زندان رجایی شهر. چند روز بعد یک زندانی عقیدتی گمنام، که مدتی در بازداشتگاه آزار و اذیت شده بود، تازه به بند منتقل شد و میخواستیم هر طور شده خبرش را منتقل کنیم به بیرون از زندان.
در زندان رجایی شهر به دلیل حضور زندانیهای سیاسی قدیمی و ارتباطی که با زندانیان غیرسیاسی داشتند، دسترسی و امکان خرید تلفن همراه هم، اگرچه خیلی سخت و گران، وجود داشت. با این حال زندان برای جلوگیری از ارسال اخبار، دستگاههای ارسال پارازیت در اطراف بندها نصب میکرد و آنتن دهی موبایل ضعیف میشد. در اطراف بند سیاسی هم این دستگاهها چندبرابر بود و امکان ارسال خبر با موبایل نبود. حتی یک بار تلاشمان برای شکستن و از کار انداختن دستگاههای پارازیتانداز، با سلاح ابتدایی سنگ قلاب، هم با شکست مواجه شد. تنها راه شکستن در اتاق تلفن بود؛ مسئله این بود که امکان داشت تلفنها را از مرکز قطع کرده باشند و تضمینی نداشت حتی با پذیرش ریسک شکستن در، موفق شویم ولی حتی یک احتمال کوچک و یک روزنه هم در زندان، به خطر کردن میارزید.
بهروز در را بررسی کرده بود و میشد با شکستن لایهی چوبی میانی قسمت پایین در و خم کردن ورق فلزی، سوراخی ایجاد کرد که سینه خیز بتوان وارد شد؛ فقط باید شکستن خیلی آرام و بیصدا انجام میشد که نه بچهها بیدار شوند و نه صدا به افسرنگهبانی برسد. خلاصه شبی بهروز و دوست دیگری مشغول به کار شدند و من هم به عنوان نگهبان همراهیشان میکردم. یادم نیست با چه سختی، در یک شب توانستند
بشکنند یا دو شب، ولی بالاخره موفق شدند و تنها کسی که میتوانست سینه خیز از آن سوراخ برود داخل، من بودم. چوب و برادهی روی زمین مشکلی نبود، ولی زمستان بود و فوق العاده سرد و اگر هم میخواستم لباس بپوشم فضای حفرهی کوچک، اجازهی عبور نمیداد. سینه خیز رفتم داخل، چراغ اتاق را روشن کردم، یک اتاق تلفن خالی و پنج شش کابین تلفن. گوشی تلفن یکی از کابینها را برداشتم، بوق آزاد میزد و این یعنی اینکه تلفنها وصل بود. شماره را گرفتم، امیدوار بودم کسی بیدار باشد. جواب داد، کسی که پشت خط بود، خودش را با نام اسفندیار معرفی کرد؛ جمال حسینی، سردبیر پیشین هرانا.
اگرچه بعد از چند روز، مسئولان زندان متوجه آن اقدام شدند و تلفنها را قطع کردند، ولی این درسی شد برای من که همیشه راهی برای ارتباط وجود دارد؛ دریچهای، روزنهای رو به رهایی، و یک زندانی بهتر از هر کسی قدر این روزنهها را میداند و آن را پیدا میکند.
زمانی که از ایران خارج و وارد ترکیه شدم، تصمیم گرفته بودم برای همیشه فعالیت سیاسی را کنار بگذارم؛ یعنی متوجه شدم که نمیتوانم خودم را یک فعال سیاسی تصور کنم که از خارج کشور قصد ایجاد تغییر در جامعهی ایران را دارد. تقریباً مطمئن بودم که به جز همین نوشتنهای گاه و بیگاه در فیسبوک و یادی از هم بندیانم فعالیت بیشتری نخواهم کرد.
با این حال حدود یک سال از شروع فعالیتم در هرانا، با عنوان سردبیری این خبرگزاری، میگذرد و با فعالین بی نام و نشان و پر افتخار مجموعه، تلاش کردهایم ویژگیهای منحصر به فرد هرانا را بیش از پیش برجسته کنیم؛ گزارش دقیق و سریع و مستقل حقوق بشر با هدف ارتقاء آن، نه فقط مستقل از حکومت که مستقل از مخالفان حکومت، پرهیز از تبعیض و هرگونه نگاه سیاسی، پنجرهای بودن در دیوارهای زندان و بازداشتگاهها، به یاد آوردن فراموش شدگان، صدای بیصدایان، حاشیهها و فرودستان بودن و نور تاباندن به تاریکترین منافذی که در آن حقوق و کرامت انسانها سرکوب میشود.
چه آن زمان به عنوان یک ناظر بیرونی و چه امروز از درون، معتقدم عملکرد مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران کاملاً مثبت و قابل دفاع و منحصر به فرد بوده است. فعالانی که هیچ گاه محدود به نامهایی که میشناسیم نبودهاند، بلکه مجموعهای از گزارشگران بینام که راوی سرگذشتهای دور و بی صدا بودهاند، نخبگانی که به دلیل فروتنی و گاه ترس از سرکوب هیچ گاه نامشان هیچ جا ذکر نمیشود، یا کسانی که بعضاً حتی پیش از این نمیتوانستند باور کنند انسان خودبهخود حقوقی دارد و اکنون این مسئله تبدیل به باورشان شده است، زندانیانی که آزاد شدهاند و حالا حقوقشان را میدانند و شاخکهایشان هر نقض حقوق بشری را از فاصله تشخیص میدهد.
معتقدم با توجه به رشد همزمان آگاهی جامعه و ابزارهای ارتباطی و در شرایطی که هر شهروند یک گزارشگر مسلح به ابزار ثبت نقض حقوق بشر است، به یمن تلاش و فداکاری گزارشگران گمنام، مجموعه فعالان حقوق بشر و هرانا، در شرایط بهتر و نویدبخشتری پا به دههی دوم عمر خویش میگذارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر